گاهی یک هست باید باشد که نیست تاریکی را دوست دارم من هم گاهی دلم میگیرد یک پنجره می خواهم و نم نم باران آرزو داشتم روزی کسی از پشت چشم هایم را بگیرد من هم دوست دارم در جواب کسی بگویم
و هست هایی هست که بدان ها نیاز نیست...
تو در آن هیچ چیز نمیبینی
حتی نمیفهمی کسی نیست
و نمیدانی تنهایی
از این زاویه که نگاه کنی عالیست نه؟
چونان کودک سه ساله ای
که برایش بستنی نمیخرند
و به چیزی دیگر قانعش می کنند
شاید کم باشد
اما برای او خیلیست...
یک بغض
بس است هر چه خودم را به شادی زدم
دلم کمی غم می خواهد...
و من تنها اسم حک شده در ذهنم را بگویم
اما تا کنون نه کسی دست بر چشمم نهاده
و نه نامی در ذهنم حک شده
و فقط منم و خودم ...
"جانم"
اما نه کسی صدایم می کند
نه من عادت به جوابی غیر از بله دارم
اعتراضی نیست فقط یک لحظه دلم خواست...
ببخشید دل است شعور ندارد !
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |